رود
او
رفت
در نهایت
آرام
و در هبوط
ذره ذره
چیزی کم میشد
چیزی زاده میشد
یادی عمیق از روح گم شد
جسم زاده شد
هاله ای از درک
بر پیشانی نشست
عقل حاصل شد
و جسم آنگاه
آوار شد بر جاذبه
و در تنفس فضای موجود
احساس معنا گرفت
و اینگونه
ما
زمانها و زمانها
مدهوش عمق گشتیم...
تو یادت نیست
اما من
درونم
چیزی زنده است
و خوب یادش هست
از اولین گام
و او
تشنه ی یاد عمیقی است
که در تو
دیگر نیست
من
در مسیر بالا
و در عبور از
نگاه های شاد ذره های پر امید
می روم
به استقبال ابدی گاه های نا تمام
می نشینم به نگاه
می رقصم در طلوع...
درونم
آکنده از ایجاد و مملو از قلب های منیر و
برونم
شوق می زاید و حرف می بارد
آرام و آهسته و جاودان...
آری اینجاست
مبدا بی آغاز
و اینجاست
مقصد بی پایان
همانجاست که من
ساده و بی صدا
در اتصالی پیوسته و همیشگی
تو را لمس می کنم
و در این ارتباط بی واسطه
غریب می شوم با خود
قریب می شوم با تو
و در این غربت
رنگ می بازم در بازی جسم و
در این قربت
رنگ می گیرم در رقص روح...
آری اینجاست که دیگر
از هیچ رفتنی عبور نخواهم کرد
اینجاست ماوای نا تمام
اینجاست مکان ملاقات من
با سلام های بی کلام
و همینجاست
که دیگر خوب می دانم
که دیگر خوب می بینم
و به یاد می آورم
من
زاده شده ام...
و من سالهاست
ساکن سرزمین بهارم
روزاروز
مست حضور عمیق گلی
در باغ اردیبهشت
که عطرش جاری است
در لحظه های بهشت
و من
مقیم لحظه آغازم
هیچ جا نخواهم رفت
که اینجا
مکان ملاقات من است
با مفهومی از جنس "نو"
با دختری به نام
"تو"
و اگر
تنها لحظه ای مانده باشد
برای بودن
یا رفتن
همه اش امید و تقاضا است
برای
ذره ای
بخشش از تو...
تو
جزو همان کمتر کسانی هستی
که بیشتر به یاد می مانی
میان این همه اتفاق
در لابلای سالها
«ترانه مبهمی از خاطره»
که من گوش می سپارم
اما هنوز مبهمی
در انگاره های زمان خورده
آنقدر که حتی به یاد ندارم
کی تو را شروع کردم
آواز تو ماندنی است
اما
گوش ها
در این همه اعوجاج اصوات
تنها
مضمون نظم آگین امواج تورا
می شنود
و گاه
درک میکنند
پیغام درون را که :
صمیمی
مجاور 'ما' است
همانگونه که عشق در بُعد
ممکن نیست...
و اِی تو
باش در مضمون ساده
باش تا فصل بهار و
گلهای آبی...
در دوردست ها
باغی است
ساخته از
من و تو
بر دروازه اش
قفلی دارد
که کلیدش واژه ای است
از جنس "ما"
بیا دل در دل دهیم
و هر روز عزم تازه کنیم
برای گام های بلند تر
برای زود تر رسیدن
به آن مکان دور دست.
بیا برسیم آنجا
که آنجا
ماوایی است
پر رنگ و پر آواز
که آنجا
باغی است
به نام
خوشبختی..
گوش کن
به لبخند ثانیه ها
میشنوی؟
آوای رنگ و احساس را؟
نگاه کن
به افق ایجاد
و خوب تماشا کن
که امروز
در بزنگاه وصل تن ها مان
بزمی طلوع میکند
شادانه و عاشقانه
و اینجا
مولود گاه واژه ای است
به نام 'ما'
گوش کن
به لبخند ثانیه ها
میشنوی؟
آوای رنگ و احساس را؟
نگاه کن
به افق نزدیک
و خوب تماشا کن
که در چند گاه آتی
در بزنگاه وصل تن ها مان
بزمی طلوع خواهد کرد
شادانه و عاشقانه
و تو دعوتی
به مولود گاه واژه ای
به نام 'ما'
و کسر امروز
حاصل تفریق دیروز است
ای انسان!
در محاسبات عمر
جمع بیشتر از ضرب
و جذر بیشتر از توان
اثر دارد!
زود میگذرد!
آنقدر زود که ذهنم به سرعت گذر لحظه ها نمی رسد
و در این تندیِ بی سکون
در تلاشم
برای برداشتن تکه تکه ها
میدانی!
گاهی برای از دست ندادن لحظات
مشت مشت بردار
و بدان اینگونه
کمی خاطرات اندوه
خواهی داشت
که خوب می ارزد
به آنها که برداشتی...
آستینهایت را بالا بزن
و در جاری عمر
عمیق تر جستجو کن
تکه های خوب سنگین ترند
و آرام تر می گذرند...
و اِی خود!
در این سیلان
آرام باش و عمیق
نهایت ستایش احساس است
ابتدای زندگی
و
انتهای حزن
آن قسمتی از زندگی است
که در آن
تو نیستی...
و بودن
مفهومی است
در حوالی تو
آسوده باش
جایی نیست که
باشم
و آنجا را
تو
نساخته باشی
آرام باش
و تنها
مکانهای ملاقاتمان را بساز
تو بساز
و مرا
هست کن...
آن هنگام که پوشیده اند بی تدبیر
آنگاه که محبوس اند در فاجعه ای به نام اکنون
و تو ای انسان
آنگونه باش که واژه را تقدس بخشی
آنگونه باش که جلا دهی
مفاهیم غرق امروز را
و تو آمدی و آسودگی
عمق گرفت
و شب های سیاه
روشن شد..
و تو آمدی
ای بانوی آشنای رنگ و احساس
باش و مرا در آغوش گیر
باش در غسل هر روزه ی عاشقی
باش در بضاعت نهفته من
برای ابراز در لحظه
باش و اثبات کن
مرد عشق
مردی نیست که تنها باشد
باش در اصالت حس
و با وجودت
واژه پیوند را
مانایی بخش
باد میآید
دلخوشم من به همین بعد از ظهر
و کسی نیست کنارم که بیاید
و بگیرد دستم
و بگوید که بیا قدر همین ثانیه را خوب بدانیم!
و بیا اندکی با هم باشیم...
باد میآید
حس تنهایی من میلرزد
روی ایوان، امروز
شعرهای شب خیسم را انداخته ام
تا که شاید کمی خشک شوند...
باد میآید
همه اشعار به هم میریزند
- باید امشب آن را کمی وزن دهم-
من و ایوان هستیم
واژگان در جلو چشمانم
بی تعلق از احساس شبم میرقصند
آفتاب بعد از ظهر کم رنگ شده
فرصت لحظه کمی قبل گذشت
و کسی نیست کنارم
بفشارد دستم
و بگوید آرام
"لحظه ی خوبی بود!"
باد میآید
ایوان هست
همه جا تاریک است
من، شب و شعر دوباره تنها
عمق تنهایی من بیشتر از دیروز است
آری امشب
واژه بی وزنتراز امروز است!
تکه سنگی از باغچه بر میدارم
می گذارم بروی اشعار
تا اگر باد بیاید فردا
شعر امشب را با خود نبرد...
لحظهها میگذرند
و مرا خواب عمیقی
فرا میگیرد
لحظهها میگذرند...
چشمهایم باز است!
صبح
روشنتراز دیروز است
باد میآید
من و تنهایی
باز با هم هستیم.
اما نه
تکه سنگی هم هست
تکه سنگی با درک عمیق از دیشب...
باد میآید
همه ی هم همه ی باغچه را میشنوم
بین اصوات قریب
غربتی تازه نهفته است
کمی میشنوم
آری انگار صدایی تازه است...
آری انگار صدا میآید
تند با باد دویدم
سر کوچه...
دوره گردی است که با صوتی خوش
میگوید:
همه نوع حس قدیمی و جدید
خاطره، یاد، تلنگر
ذوق و احساس عمیق
خوابهای رنگی
همه را با قیمت بالا
خریدار هستم!
با صدایی غمناک فریاد زدم
حس تنهایی چند؟!
گفت چند من داری؟
گفتم این من
همین یک نفرم!
از همان دور براندازم کرد
گفت آن حس قدیمی است
زیادی کهنه است
بار دیگر گفتم
عشق هم میخری یا نه؟!
همینجا دارم
- و به انگشت اشاره
روی قلبم را نشانی دادم-
گفت آن عشق قدیمی است؟
گفتم اما پاک است ، ناب است
آری این عشق قدیمی است اما
در درونم زنده است
هر مناش چند منی میارزد!
کمی آمد نزدیک...
کیسهای را برداشت
گرهاش را شل کرد
گفت
اندکی پیش بیا
و درون کیسه را خوب ببین
می بینی؟
همه نوع عشق فروشی دارم!
و همه اینها را
از همین کوچه و امروز خریدم
و تمامی همه را انسانها
رایگان بخشیده اند!
می بینی؟
همه نوع عشق فروشی دارم
عشقهای تازه
عشقهای کهنه
عشقهای ناکام
عشق های مرده
عشقهایی بدون عاشق
عشقهایی بدون معشوق
عشقهایی در اشکال عجیب!
در مثلث و مربع
هرم و دایره و هذلولی!
عشقهایی جمعی
اجتماعی، فردی
آری
همه نوع عشق فروشی دارم
اما
کمی نزدیک بیا
تا درون همه شان را
نشانت بدهم...
کیسه را بست
و تکان داد
و غباری برخاست
از درون کیسه
- و درون قلبم
چیزی گم شد...-
گفت اینک همه را خوب ببین!
می بینی؟
این یکی خواستنی بی حد است
این یکی پر شدن تنهایی است
این یکی پول
این یکی قدرت و شهرت
این یکی از همه بدتر هوس است
این یکی هم ترس است
همه ی اینها را
رایگان میخرم و جایی دور
دور چشم دلهایی
که به بازی رفتند
می سپارم بر خاک
عشق داری آیا؟
واقعا عشق همینجا داری؟...
و وجودم پر شد
از شک
با خود اندیشیدم
چه درونم خالی است!
در همان حال مردد گفتم
عشق نمیدانم چیست!
خندهای کرد و گفت تو انسانی
و انسان
عاشقی میداند چیست
و مردد گفتم آری
در درونم جاری است
گفت آری همین است
درونت جاری است...
عاشقی کالا نیست
بفروشی، بخری!
عاشقی رفتار است
عاشقی ابراز است
عاشقی صحبت بی انکار است
عاشقی را باید
احساس کنی
عاشقی زندگی در اکنون است
عاشقی صبر و امید و مهر بی قانون است
عاشقی وزن ندارد
عاشقی حجم ندارد
عاشقی جنس ندارد
عاشقی جسم ندارد
عاشقی ادراک است
عاشقی تفهیم است
عاشقی انصاف است
عاشقی تصمیم است
عاشقی در همه انسانها هست
عاشقی حس عبور از راه است...
در همین حال سوالی
در درونم جوشید!
با خود اندیشیدم
پس عشق کجاست؟
خندهای کرد عمیق
کیسهاش را برداشت
و سرش را گره کوری زد!
و نگاهش را به ته جاده دوخت
زیر لب زمزمه کرد:
"عاشقی باید کرد"
- و درون قلبم
چیزی پیدا شد...-
حبس شده ام
در سلولی انفرادی به نام
"خویشتن"...
عزیز که باشی
عبور زمان تو را پررنگ تر می سازد
و رنگها از دوریت تیره تر
می گردند
عزیز که باشی
تکه ای از تو درون همه یادگار است
و ماندگاری در جان ها
آری
تو مفهوم واژه ای
و روز رفتنت
همه دست کشیدند
تو از جان
ما از جان
انگار صید امروز دام نهاده ام شد
پایان
اگر باشم
در میانه مرا خوهی یافت
اگر نباشم
نبودم
نفس هايش تنگ بود و
دلش تنگ تر
چشمانش اميد می داد و
دلش نا اميد
حال ديگر
نفس هايش تنگ نيست
...
چند روزي است که ديگر
نفس نمي کشد
اما
این روز ها
زیر واژه های مراعات
مدفون شده ام
و روح سنگینم به احترام زمان
آدم ها را فقط
طاقت می آورد
این روز ها سقف ماندنم
به اندازه شانه های مفاهیم قدیمی است
و چالاکی کودکی
سالهای سال است که
دور از من
مرده است
آری این روزها
دیگر کودک نیستم
و عبور مرگ نزديک
همينجا بمان و نظاره گر زمان و او باش
دعايت را
با خود بياور و آرام
کنارش بگذار
شايد فرصتي شود
براي نرفتن
و لحظه حس اندوهناک مرا می پایید
جرعه ای از تو کافی بود
برای بارش ابدی ابرهای پر طاقت
و شرح یک روز تو کافی
برای پوشاندن جامه ای تاریک بر پیکر تاریخ
درد زنجیر های سرد
زخم آن روز تو را نمی فهمد
و شمشیرهای جهل
بران تر از همیشه
و سنگدلان امروز
زیر جامه های تیره
با یادت هر آن
تو را شهید می کنند
شرم باد بر تاریخ
...
اما بدان
تو هستی در همان روزن یک روزه ای که ساختی
که نورش به وسعت تاریخ
بی پایان و بی انتهاست
و امروز
تنها کار من این است
در میدان خویشتن
خود را به رسم ده روزگی ات
هر دم شهید سازم