روز گارم دیر زمانی است... در میان لبخند های کودکانه ام گم شده است... شعرم روزگاری است در غربت غبار آلود دست هایی پنهان نفس های آخر دارد... و در میان شهری به وسعت دریا,در میان ظلمت شب راه نور می خوانم... در عطر باران بر گل چکیده... میابم تو را,دست بر دستت نهاده... راه را میابم ای دوست... مری نمیگم