M A T L A B S A Z
مجموعه ای از بهترین مطالب ادبی ، فرهنگی و طنز  
[url=http://www.faupload.com/][img]http://www.faupload.com/upload/90/Aban/20-26/thumbs/facebook-log.jpg[/img][/url]

 
تاريخ : جمعه ۲۵ فروردین ۱۳۹۱

گروه طراحان گرافیک پیکسل با هشت سال سابقه کار فعال در استان قزوین و مجری طرح ایده هایی برای بهتر دیده شدن اینک با بانک اطلاعات مشاغل استان قزوین در خدمت همشهریان گرامی می باشد



ارسال توسط حسین
 
تاريخ : جمعه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۰
هرمزان در سمت فرمانداري خوزستان انجام وظيفه مي‌كرد. هرمزان كه يكي از فرمانداران جنگ قادسيه بود. بعد از نبردي در شهر شوشتر و زماني كه هرمزان در نتيجه خيانت يك نفر با وضعي نااميد كننده روبرو شد، نخست در قلعه‌اي پناه گرفت و به ابوموسي اشعري، فرمانده تازيها آگاهي داد كه هر گاه او را امان دهد، خود را تسليم وي خواهد كرد.

ابوموسي اشعري نيز موافقت كرد از كشتن او بگذرد و ويرا به مدينه نزد عمربن الخطاب بفرستد تا خليفه درباره او تصميم بگيرد. با اين وجود، ابوموسي اشعري دستور داد، تمام 900 نفر سربازان هرمزان را كه در آن قلعه اسير شده بودند، گردن بزنند . ( البلاذري، فتوح البُلدان، به تصحيح دكتر صلاح‌الدين المُنَجَّذ (قاهره: 1956)، صفحه 468)

پس از اينكه تازيها هرمزان را وارد مدينه كردند، ... لباس رسمي هرمزان را كه ردائي از ديباي زربفت بود كه تازيها تا آن زمان به چشم نديده بودند، به او پوشاندند و تاج جواهرنشان او را كه «آذين» نام داشت بر سرش گذاشتند و وي را به مسجدي كه عمر در آن خفته بود، بردند تا عمر تكليف هرمزان را تعيين سازد.

عمر در گوشه‌اي از مسجد خفته و تازيانه‌اي زير سر خود گذاشته بود . هرمزان، پس از ورود به مسجد، نگاهي به اطراف انداخت و پرسش كرد: «پس اميرالمؤمنين كجاست؟» تازيهاي نگهبان به عمر اشاره‌اي كردند و پاسخ دادند: «مگر نمي‌بيني، آن اميرالمؤمنين است.»
... سپس عمر از خواب برخاست. عمر نخست كمي با هرمزان گفتگو كرد و سپس فرمان داد، او را بكشند.

هرمزان درخواست كرد، پيش از كشته شدن به او كمي آب آشاميدني بدهند. عمر با درخواست هرمزان موافقت كرد و هنگامي كه ظرف آب را به دست هرمزان دادند، او در آشاميدن آب درنگ كرد. عمر سبب اين كار را پرسش نمود. هرمزان پاسخ داد، بيم دارد، در هنگام نوشيدن آب، او را بكشند. عمر قول داد تا آن آب را ننوشد، كشته نخواهد شد.

پس از اينكه هرمزان از عمر اين قول را گرفت، آب را بر زمين ريخت. عمر نيز ناچار به قول خود وفا كرد و از كشتن او درگذشت. اين باعث بوجود آمدن فلسفه اي شد که با ريختن آب بر زمين، يعني زندگي دوباره به شخصي داده مي شود تا مسافر برود و سالم بماند.



ارسال توسط حسین
 
تاريخ : پنجشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۰
مولتی هاستر

این داستان را به دقت بخوانید و آخر هفته منتظر سوالاتی از این داستان باشید .
به 5 نفری که زودتر از همه پاسخ ها را ارسال نمایند جایزه تعلق خواهد گرفت .
حتماً نظرات خود را در مورد داستان برای ما ارسال نمائید

بد شانسی ( نویسنده : محمد حسین خوانساری )

سر صبح تو خواب ناز بودم که از بانک زنگ زدن گفتن که داره چکت برگشت می خوره یا خودت بیا بانک یا حواله کن .

وای خدایا من چقدر بد شانسم .

مونده بودم چیکار کنم به فکرم رسید برم بانک خیابون بالایی از حسابم بریزم به حساب اون یکی بانک که چک مال اونجا بود

سریع رفتم یه آب به صورتم بزنم . ای داد بی داد بدشانسی شروع شد . از همون اول بدشانسی من زبون زد خاص و عام بود . خلاصه سرتو درد نیارم ، آب قطع شده بود . همینطوری کلافه ولی تند تند لباسامو پوشیدم در حین بستن دکمه پیراهنم بودم که یکیش کنده شد . داغ کردم گفتم بابا بی خیال ابنا همه نشانه بد شانسیه اومدم که از در در بیام کلیدم رو تو خونه جا گذاشتم . وای خدایا جرا اینطوری میشه . گفتم اشکال نداره الان چم برگشت می خوره . کفشم رو که پوشیدم بند کفشم گره کور خورد . این دیگه آخر بدبختیه . به هر جون کندنی بود با دهن بازش کردم واقعاً مزه بند کفشم افتضاح بود . جاتون خالی تو راه پله یه سر خوردم که به خیر گذشت . اومدم تو کوچه . دوتا از لاستیکای ماشینم رو یکی از همسایه ها پنچر کرده بود روی شیشه هم یه کاغذ گذاشته بود که توش نوشته بود :

من که گفتم روی پل نذار پنچر می شود ، حتی شما همسایه عزیز !!!

آتیشی شده بودم . بدو بدو دویدم سمت خیابون تو پیاده رو در حین دویدن به دو سه نفر برخورد کردم که با الفاظ رکیکی بنده رو مهمون خودشون کردن

خلاصه رسیدم به عابر بانک . !!!!!

یه صف بود اندازه یه قطار . ای وای امروز یارانه ها رو دادن اینقدر شلوغه . خوب دیگه باید قید چک رو زد

بانک هم بدتر از عابر بانک . نوبتم رو به یکی سپردم رفتم سوپر مارکت اون طرف خیابون یه شیر و کیک بخرم بیام از دور اونی که مواظب نوبتم بود رو دیدم که به من نگاه می کرد . گفتم اگه برای اون بخرم اونی که جلوی من ایستاده بود هم دلش می خواد

برای همین دلم سوخت برای جلویی خودم هم سفارش دادم دیگه پولی تو جیبم نموند . داشتم میومدم که یه یارو با سرعت 150 تا ترمز زد و اومد نزدیک من که با جهشی که انجام دادم خودم رو نجات دادم ولی دوتا از شیر و کیک ها با نا کجا آباد پرتاب شد . تازه راننده با بد و بیراه گفتن از محل رفت

من موندم و یه شیر و دو تا کیک و سه نفر چشم انتظار

بالاخره هر طوری بود با هم تقسیم کردیم . یه 1 ساعتی معطل شدیم تا نوبت من رسید

کارت رو که وارد دستگاه کردم بعد مبلغ رو زدم : 400،000 تومان

دستگاه نوشت : مبلغ مورد نظر شما در دستگاه موجود نمی باشد

دوباره امتحان کردم . بازم نشد . فکر کردم کارتم خالیه . موجودی گرفتم دیدم نه تو حسابم پول هست تو عابر بانک پول نیست . از عصبانیت یه مشت کوچولو به دستگاه زدم که اونم با نامردی تمام کارت منو خورد .

قاطی کردم رفتم تو بانک . از لا به لای مردم رد شدم تا رسیدم به یکی از متصدی ها .

- سلام آقا ، کارت من رو دستگاه عابر خورد باید چیکار کنم ؟

یارو اصلاً سرشو بالا نیاورد ولی با لحن عصبانی گفت :

- تا 11 مسئولش میاد .

وای الان که هنوز 9 صبحه .

- حالا من چیکار می تونم بکنم

یارو گفت : من چیکارت کنم ؟

بی خیال شدم از بانک در اومدم . هوا داشت بارونی میشد . وای خدای من منم یه لباس آستین کوتاه تنم بود

پولم پیشم نبود . به فکرم رسید که برم از اون سه تا مغازه های توی کوچمون پول قرض کنم همشون منو می شناختن .

تا من برسم به کوچمون یه رگبار 10 دقیقه ای زد که خیس خالی شدم

اولین مغازه آقا میلاد بود که سوپر مارکت داشت

- سلام آقا میلاد

- سلام

- میلاد جان داری یکم به من پول قرض بدی تا عصری برات میارم داره چکم برگشت می خوره

- آره فدات بشم . 50 تا بسه ؟

- نه میلاد جان ، 400 تومنه چکم

- آخه قربونت برم من از صبح کاسبی نکردم هنوز . اینم تو جیبم داشتم

- باشه همونه بده مرسی

- بیا قربونت ، فقط بشمرش کم نباشه

- نه دستت درد نکنه ما قبولت داریم آقا میلاد . خداحافظ

از در مغازه در اومدم سریع شمردمش ای وای 46000 تومن بیشتر نبود . میلاد گفت بشمرشا . حالا 46 تومن گرفتم باید 50 تومن برگردونم

مغازه بعدی آقا جواد بود که گوشت فروشی داشت .

- سلام آقا جواد

- به به آقای مهندس . چطوری مهندس ؟

ساتورشو آورد بالا

- چرخ کرده یا با استخون ؟

- نه نه آقا جواد گوشت نمی خوام . می خواستم ببینم داری یکم به من قرض بدی تا عصری برات بیارم ؟

- چرا که نه مهندس جون . با چقدر کارت راه میوفته ؟

- شرمنده ، 350 تومن دیگه لازم دارم

- ای به چشم . بیا مهندس جون . اینم 350 تومن . یه مهندس بیشتر نداریم که .

- شرمندم کردی آقا جواد

- این حرفا چیه ؟ قابلتو نداره

بعد از تعارف تیکه پاره کردن پیش آقا جواد از در در اومدم . خوب جمع پولم شده بود 396 تومن . هم 4000 تومن کم داشتم هم کرایه نداشتم بدم تا برسم بانک

مجبور شدم برم سراغ آخرین مغازه که یه خیاطی بود

آقا حمید که دندون گرد ترین کاسب محل بود . پیش خودم دو دو تا چهارتا کردم که برم پیشش یهو آقا میلاد از دور صدام زد برگشتم دیدم داره میاد طرفم . گفت :

-          -حاجی من که گفتم بشمرش . 4 تومن کم بود آره ؟

-          -آره میلاد جان ولی روم نشد بیام بگم

-         - نه حاجی این حرفا چیه . اومدم پولای دخلو دسته کنم دیدم بهت کم دادم . بازم لازم داری ؟

-          -شرمندم میلاد جان . یه 2000 تومن هم اگه داری بده من کرایه بدم تا بانک

-          -آره فدات بشم . بیا اینم 5000 تومن اضافی بعداً برام بیار

-         - نه زیاده میلاد جان

-        -  نه بگیر دیگه برو ساعت 10 شد .چکت برگشت نخوره

-        -  مرسی میلاد جان

خیلی خوشحال دویدم سر کوچه که یه ماشین بگیرم . همینطور پول به دست لب خیابون منتظر بودم که یهو یه موتوری دو ترکه اومد طرفم . گفتم خدایا پولمو زدن . تا اومدم عکس العمل نشون بدم پام گیر کرد لب جوب آب افتادم توش . موتوری هم که انگار اصلاً به من کاری نداشت رد شد و رفت . از جوب اومدم بیرون . حالا هم خودم خیس بودم هم پولام .

دست زدم ببینم گوشیم در چه حاله که یهو زنگ خورد . اوه اوه پدر خانم آیندم بود .

مونده بودم جواب بدم یا نه . بالاخره دلو زدم به دریا .

-      -    الو ؟

-       -   سلام . آقای مهندس

-        -  سلام جناب رضایی

-          -چطوری پسرم ؟

-        -  مرسی شما خوب هستین ؟

-        -  می خواستم بگم قراره امروزمون که یادت نرفته ؟

-      -    کدوم قرار ؟ آهان بله یادم هست . ساعت 10 سرکوچه ما .

-         - آره . الان کجایی

-         - الان ؟ ؟؟؟؟؟؟ سر کوچه . شما کجائید ؟

-         - دقیقا روبروی شما .

خاک به سرم شد منو تو اون وضعیت افتضاح دیده بود .

-         - خوب بیا اینطرف

-         - آخه آخه

-          -نه بابا آخه نداره بیا دیدم چه اتفاقی افتاد .

-         - چشم

رفتم اونطرف رسیدم دم شیشه ماشینش . اشاره کرد که بیا تو . گفتم :

-          -من خیلی خیس شدم آقای رضایی میشه صبر کنید برم آماده بشم .

-         - نه همینطوری خوبه . پولا چیه دستت ؟

-          -قضیه داره . دارم می برم بانک برای چکم .

-         - خوب پس بیا بشین بریم . تعارف نکن .

خیلی سر و وضعم افتضاح بود . کلی خجالت کشیدم . شیشه طرف منم پایین بود باد می خورد به سر و کلم داشتم سرما می خوردم

خلاصه رسیدم به بانک تا اومدم برم دم در بانک پام گیر کرد به پله بانک و زیر پایی خوردم و همه پولا پاشیده شد هوا . حالا چند نفری که دور و برم بودن اومدن کمک برای جمع کردن پولا . جمع و جور کردم رفتم تو بانک . یه نوبت گرفتم نشستم . پیش خودم گفتم خیط کردی پسر . پدر خانمم همه این صحنه های اتفاقی رو دیده بود . پیش خودش الان میگه چه آدم دست و پا چلفتی گیرمون اومده . شروع کردم پولا رو شمردن که ببینم از دست ریخته کم نشده باشه . بله . 12000 تومنش کم بود . زودی اومد دم در بانک ببینم اونجاس یا نه .

نه خبری نبود . پدر خانمم از دور دست تکون داد . منم یه لبخند احمقانه زدم و دوباره برگشتم تو بانک . امروز گند ترین روز زندگیم بود . شماره ای که صدا زدن 421 بود . شماره من 473 . خیلی مونده بود تا من . رفتم دم بانک به پدر خانمم گفتم که طول میکشه . اونم گفت من میرم یکم کار دارم انجام میدم بعد میام دنبالت تا 1 ساعت دیگه . از هم خداحافظی کردیم .

دوباره اومدم تو بانک . اعلام کرد شماره 423 به باجه 5

نشستم رو صندلی منتظر موندم داشتم به بد شانسیم فکر می کردم همینطوری یه ربع گذشت چشمام داشت بسته می شد . پولامو زدم تو جیبم که اگه خوابم برد کسی ندزده .

چند دقیقه نگذشته بود که چشمامو بسته بودم گوشیم زنگ خورد . چشمامو باز کردم دیدم رو تختمم . خیلی تعجب کردم . گوشی رو برداشتم گفتم :

-        -  الو ؟

-      -    سلام قربان . از بانک اقتصاد نوین خدمتتون تماس می گیرم . شما برنده یک دستگاه ........

دیگه صدای طرف رو نشنیدم

بیهوش شدم . وای خدایا من چقدر خوش شانسم

بد شانسی ( نویسنده : محمد حسین خوانساری )

 



ارسال توسط حسین
 
تاريخ : چهارشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۰
یك خانم روسی و یك آقای آمریکایی با هم ازدواج كردند و زندگی شادی را در سانفرانسیسکو آغاز كردند .طفلكی خانم ، زبان انگلیسی بلد نبود اما می توانست با شوهرش ارتباط برقرار كند.

یك روز او برای خرید ران مرغ به مغازه رفت.اما نمی دانست ران مرغ به زبان انگلیسی چه می شود . برای همین اول دست هایش را از دو طرف مانند بال مرغ بالا و پایین كرد و صدای مرغ درآورد. بعد پایش را بالا آورد و با انگشت رانش را به قصاب نشان داد . قصاب متوجه منظور او شد و به او ران مرغ داد.

روز بعد او می خواست سینه مرغ بخرد. بازهم او نمی دانست كه سینه مرغ به انگلیسی چه می شود. دوباره با دست هایش مانند مرغ بال بال زد و صدای مرغ درآورد. بعد دگمه های پالتو اش را باز كرد و به سینه خودش اشاره كرد . قصاب متوجه منظور او شد و به او سینه مرغ داد.

روز سوم خانم ، طفلك می خواست سوسیس بخرد. او نتوانست راهی پیدا كند تا این یكی را به فروشنده نشان بدهد. این بود كه شوهرش را به همراه خودش به فروشگاه برد!!! ............

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.



خیلی منحرفید!

حواستون كجاست ؟

شوهرش انگلیسی صحبت می كرد.



ارسال توسط حسین
 
تاريخ : سه شنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۰
گاهی واژه ای را نادرست تلفظ می کنند و همان اشتباه بر سر زبان می افتد. تا پنجاه سال پیش مردم در زمستان برای گرم شدن دور کرسی می نشستند و برای سرگرمی و وقت گذرانی گاهی چرت و پرت هایی به هم می بافتند و می خندیدند و این سخنان را "کُرسی شعر" نامیده شد که ما امروزه آن را بد تلفظ می کنیم.من تلفّظ درست این واژه را هنگامی که کودکی بیش نبودم از پیرمرد با سوادی شنیدم و از آن هنگام این را به یاد دارم . در آن وقت ندانستم منظور او چیست.چون همیشه به گونه ی دیگر شنیده بودم.

ارسال توسط حسین

عکس