نیستان ... !

نیستان،فریادی است سکوت...روحی است دور افتاده از جان...در فغان تو ناله ها می زند.

نیستان ... !

نیستان،فریادی است سکوت...روحی است دور افتاده از جان...در فغان تو ناله ها می زند.

۷.سلام ! آی زندگی.......سلام!

امروز ۲۳/مرداد/1389 است.امروز,نه دقیق تر دیروز به این نتیجه رسیدم که شاید بهتر است اصلا به نت نروم,نت رفتن به کل تعطیل شده است.

یاهو,گوگل تالک,مسنجر ماکروسافت,کانال,گودر.....کلا تعطیل است.

وبلاگ های خودم,وبلاگ دیگران,خواندن نوشته های بلاگ ها,به کل تعطیل است.

از دنیای مجازی,دنیای مردگان,خارج می شوم.

شاید تنها برای اصولی است که برای رشته ام,کارم, باید یاد بگیرم!.......برای غیر آن به کل ممنوع است.


تبریک میگم.....!به خودم,برای تصمیمی که می دانم آینده ام را زیباتر خواهد کرد.

وب گپ نوشته بود:(مفهموش هست)"به دوستم چه بگویم؟! بگویم کلی قرار مدار بلاگی گذاشتم.بگم کلی نوشته دارم...کلی دوست پیدا کردم"..........این دقیقا آن چیزی بود که بابا بهم گفت.

اینکه ,تو می تونی یک دیپلمه باشی که خوب می نویسد....که انتهای راه,فاصله ی تو با رویاهاته.......حتی اگه رویات خوب نوشتن باشد......آیا این همان چیزی است که می خواهی؟!

این جور بگم: تصمیم گرفتم ننویسم....شعر,داستان,مقاله.

باید وقتی نوشت که چیزی برای نوشتن داری.....گاهی احساس می کنم,همه ی ما,یک چیز را می نویسیم,اما هیچ چیزی تغییر نمی کند.

حرفی برای گفتن ندارم,چیزی که دیگران ندانند.

و دفتر خاطراتم کافی است...تا بنویسم برای خودم...در تنهایی خودم.



سال هاست,تمام ارتباط ام محدود به دنیای نت شده است...بیشتر دوستان ام,دوستان نتی هستند....دوستانی که سال هاست باهم ارتباط داریم.

دوستانی که هیچ کدام در تهران نیستند...........ویا در ایران نیستند.......

و ارتباط من با آنها تنها از طریق تلفن,چت,میل,بلاگ,اس ام اس .....ادامه داشته....


می خواهم به دنیای واقعی برگردم....به دنیایی که آنچه یاد می گیرم,از تلاش خودم است......

به دنیای کتاب هایم,باشگاه,دانشگاه,آدم های زنده ای که می بینم شان,حس شان می کنم,در کنارم هستند.



بلاگ را حذف نمی کنم....شاید حرفی داشتم برای زدن......در سال های بعد......زمانی که تجربه هایم.....اعمالم....بیش از حرف هایم باشد.........



فعلا........آرزوی خوشبختی شما........خداحافظ!

۶.عهد من

باز هم نمی دانم چندم مرداد است,حتی برام فرقی نمی کنه ساعت چند است؟

تنها روزهایی که 8 صبح باید برم دانشگاه,زمان مهم میشود.

8صبح,چند روز دیگه در هفته,زمانی که به باشگاه می روم!

بقیه ی اوقاتم برای خودم است.هر جور که بخواهم مصرف اش می کنم....درست مثل پول هایم.

زیاد پول دور می ریزم...به غیر از کتاب...بقیه ی مخارج ام چیزی بهم اضافه نمی کنه.......اگه کم نکنه!

مدیریت پول,مدیریت زمان!

چه قدر این دو به هم شباهت دارند..........اصلا انگار یک مفهوم اند در دو کالبد جدا ازهم!

آدمی که برای پول خرج کردنش ارزش قائل نیست....نمی دونه یا درک نمی کنه پول ثمره ی کار کردن است ,کار کردن انسان های زیادی برای آنچه که تو امروز در دستت داری!

و زمان,شاید یکی از سوگند هایی است که با خدا بستم......عهد هایی که تنها عاقلان به آن وفادارند

"عاقلان آنهایند که به خدا وفا می کنند,پیمان حق را نمی شکنند."رعد_20

عهد هایی که با او بستم......زمانی که مشتاقانه از او خواستم به دنیا بیایم

زمانی که از او خواستم در عهد آخر بیایم.....خواستم شاهدی باشم بر مدعای خوب بودن !

شاید این بود,میثاق من با او,چه طور از زمان ام,از زمان محدودم,از موهبت اش به من, استفاده کنم؟!

درست مثل این که چه طور پولم,مقامم,شخصیت ام و انسانیت ام را خرج کنم!!!

 

پ.ن:برای ارسال نظر خصوصی از گزینه ی "ارتباط با من در نت"استفاده کنید.

 

۵.عشق !واقعی است یا هوس!

 

هم چنان نمی دانم چندم مرداد است,همین قدر می دانم که فردا  رهسپار دانشگاه ام!

داشتم اس ام اس های دوست راهنمایم را در دفترچه ام پاک نویس می کردم که به این اس اش رسیدم:

"با کسی ازدواج کن,عاشق کسی باش,که حاضر باشه اگه خدای نکرده به جایی رسیدی که نیاز داشتی,برات لگن بزاره."

با خواندنش جا خوردم....اولین بار هم جا خوردم...مثلا نمی شد یه تابیر مناسب تری به کار بگیره.

جواب:نه!

گاهی باید همین جور گفت تا تاثیر لازم را داشته باشه و باعث بشه بری تو فکر.

شاید معادل این جمله,......"برای کسی تب کن,که برات بمیره"....باشد.

اما خداییش آن چیزی که باعث شد فکر کنم,جمله دوستم بود.

به اخلاق فکر کردم......یعنی کسی در بدترین حالت روحیت که هیچ جور کنترل ات دست خودت نیست,تحمل ات کنه...........ماه های گذشته من.......2سال پیش(فوت دایی ام)………حالت عصبانیت ام,لحن صحبت ام.....یه جاهایی واقعا بد دهن بودم,نه درست تر بد فکر بودم.......فکرم پر بود از بد دهنی ها,نفرین ها!


هر روز در ذهنم تکرار می شد,خیلی سعی کردم که این طور نباشه,اما بود.

آیا واقعا کسی هست که آن قدر ما را دوست داشته باشه,در همچین لحظات بحرانی ای تحمل مان بکنه و کمک مان باشد؟!

احتمالا باید بگم:بله,اما می گم:نه!

این وقت ها بهتره بزاری بری,یه گوشه ای گم و گور بشی,به تماس هیچ احدالناس ای  جواب ندی,به جز یه دوست  یا مشاور ,پدر یا مادرت,کسی که راحت باهاش صحبت کنی و خودت را درمان کنی.

اما اگر از لحاظ جسمانی دچار مشکل شدی؟آن وقت چی؟

کی باید بتونه کمک کنه؟!

تمام کسانی را که می شناختم,در گزینه مشکل جسمانی رد شدند........گزینه ی حالت بد روحی که برای هرکسی ممکنه  پیش بیاد.....کمی فراتر از درک است.

عشق شاید تنها موردی است که 0 است یا 100!

گزینه ی وسطی وجود ندارد,شاید این راز خاص بودن بعضی از زوج هاست.

۴.پوشش(قسمت دوم)

ضروری نوشت:خواهرم ؛ساری؛ با رتبه ۵۰۰ در گروه علوم انسانی مجاز شد

این خوشحالیم و این لحظات,بهترین های عمرم هستن!


 

چرا لباس نمی خرم؟؟؟ چرا دوست ندارم لباس بگیرم؟؟؟

غالبا این سوال را مامان یا ساری می پرسند!

موضوع اصلا لباس نیست,فقط فکر می کنم تا زمانی که مانتو یا شلواری دارم که قابل استفاده است..(پاره نشده است)...خریدن  لباس دیگری, کار بی خودی است.

مانتو(این به همه انواع چادر تعمیم دارد),از نظرم,تنها یک پوشش است,چیزی که به اصطلاح سران دولت مان باید بپوشم تا مثلا جلوی تحریک مردان ایرانم را بگیرد!

مانتو,چادر,فرقی میانشان نیست,سال ها ی عمرم در تلاقی بین این دو گذشت!


و الان می دانم....به هیچ کدام اعتقادی ندارم...هر جایی,با توجه به صلاح دیدم,از هر کدام استفاده می کنم..

اجبار,اجباره.........و هر دوی این ها برای من اجباره!

آیا اصلا حجاب "چادر" هست؟.....حجاب "مانتو"  است؟.......شایدم هردوشه؟.....گزینه جالب  : هیچ کدام!

به نظرتون مسخره نیست جای مسائل مهم تر,جای سردرگمی که خیلی از ما را گرفتار خودش کرده

جای بحث راجع به تفریح ما(هنوز نمی دانیم تفریح چیه؟,چه طور باید تفریح کنیم؟ و کجا؟!) و راجع به شادی ما!

خداییش ما گریه کردن را خوب بلدیم اما شادی را نه!

اصلا این قدر به غم عادت کردیم که شادی یادمون رفته......جای خوب ,بد فکر می کنیم و بد هم می بینیم!

و خیلی مسائل مهم تره دیگه!

هر چند وقت,شاید برای منحرف کردن مردم از کلاه هایی که سر ایرانمون میره,در تی وی ملی یه بحث راه می اندازیم که حجاب برتر چیه!

آن هم کسانی که خودشون حجاب درون را دریدن,اصل حجاب را نادیده گرفتن,درخت تو خالی اند,اما ظاهر پر برگی دارند.

 

شاید حجاب در ساده گی نهفته است,ساده گی که خواندیم و شنیدیم بارها و بارها:

ساده گی که علی(ع) داشت,زهرا(س) داشت.

حجابی که در یکی از داستان های کتاب فارسی دبستانمان بود(متولدین دهه 60 حتما خواندنش)

کدوم سال بود؟......یادم نمی آد.

درباره ی انیشتن بود.از او سوال کرده بودند که چرا این کت کهنه را می پوشی؟

او گفته بود: در این شهر کسی مرا نمی شناسد,پس فرقی نمی کند.

و بعد در جای دیگری,باز(به گمانم) همان شخص این سوال را پرسیده بود.

و او گفته بود: در این شهر همه مرا می شناسند,پس فرقی نمی کند.

کلمه به کلمه داستان را به یاد ندارم,اما مضمونش همین بود.

و این شد نگاه من به لباس!

شاید این قدر علی (ع) را برایم بزرگ کرده بودند,که از او این درس را نگرفتم

اما کسی با انیشتن کاری نداشت,راستش انیشتن براش سودی نداشت تا با زیاد گفتن اش خراب اش کنند.........

شاید مثل عدالت,اسلام,خدا,حق,شهید,شهادت,حجاب و.......هزارن مفهوم زیبای دیگه که از دست رفت در تکرار بی مفهوم!

 

و یه جورایی ساده گی این دانشمند شد سر لوحه ی زندگیم.

این قدر به این عقیده,معتقد شدم,که هرگاه بر خلاف آن عمل کردم....

عصبانیت های بی مورد,خود گم گشتگی و هزار تا درد دیگه سراغم را گرفت.

 

پ.ن: لطفا فقط آنچه را که نوشتم برداشت کنید........من هنوز اسما مسلمانم!

املا نوشت:در مکان ویرگول ها کمی مکث کنید...ممنون!

ضروری نوشت:برای ارسال نظر خصوصی از گزینه ؛تماس با من در نت؛ بالای صفحه بلاگ سمت راست چهارمین گزینه استفاده کنید

 

۳.پوشش(قسمت اول)

در چند ماه آینده,چند تا مجلس داریم.

عروسی 2 تا از پسر عمه هام و دختر عمه و دختر خاله ام,به علاوه چند تایی نامزدی و عقد کنون...ان شائ الله!

و اگر زن باشی,الان چه بحثی داریم؟..........لباس!

با مامان و بابا نزدیک به 2 هفته است که جرو بحث  راجع به خرید لباس داریم.فکر کنم از 5 یا 6 سال پیش,لباس مجلسی نخریدم و همون یک دست لباس را که همون حدود با کلی جر خریدم,دست کم در 30 تا مجلس پوشیدم و به قول خاله ام:"تا رنگ های طرح روی پاپیون اش را همه ی فامیل می شناسند."

و مامان از عروسی قبلی,2 ماه پیش,عروسی پسر خاله ام,اتمام حجت کرده بود که دیگه نمی شه,این لباس را بپوشی,کسی به خودت چیزی نمی گه,اما ,همه  به ما میگن,که آخه چرا واسه این بچه لباس نمی گیری؟,یا نکنه "ساری" (مخفف "سار سارک",خواهرم) را بیشتر دوست داری؟,خودت مثل جوون ها می گردی و مرجان را مثل پیرزن ها!آره؟!,این لباس را آخه چه قدر دیگه باید بپوشه؟!

و بابا هم صبرش طاق شد.

این که مامان چه قدر روش گذاشت و آش را داغ ترش کرد,اصلا مهم نیست.

این که افراد فامیل(نزدیکانم)که احتمالا این سخنان را فرمودند,من را می شناسند و.....,خیلی مهم نیست.

مهم برام این بود و هست که "من چی می خواهم؟!",چی دوست دارم بپوشم و چرا!.......چه قدر لباس پوشیدنم,فکر کردنم,صحبت کردنم,رفتار کردنم ,به خودم,به آنچه که می خواهم باشم,به هدفم نزدیکه!این تنها چیزیه که برام مهمه!

از سال ها پیش این بحث ها را داریم,تقریبا از 11 سالگی ام.

نزدیک به 2 یا 3 سالی سعی کردم,خودم را تغییر بدهم......اما نشد.

بابا میگه:" آخه دختر,یه کم طبیعی رفتار کن,6 میلیارد نفر در جهان اشتباه می کنند و تو درست میگی؟!,درست یا غلط همینه,باید لباس مجلسی بخری....باید مانتو و لباس های نو بگیری."

ومامان میگه:"آدم خجالت میکشه باهات تو خیابان راه میره,اگر قرار نیست بخری,عروسی نمی آی,هیچ جای دیگه هم نمی ریکلاس,کتاب خانه,پارک,امام زاده,....,هیچ جا."

بابا هم تایید می فرمایند.

عصبانی میشم,یه مدتیه که کنترل عصبانیت برام سخت شده,لباس می پوشم,می خوام برم بیرون,بابا می ایسته جلوم و میگه:"نمی شه...گفتم هیچ جا نمی ری."

و فکر کنم داد زدم:"نمی تونی یه چند سالی,همین جوری تحمل ام کنی تا برم از پیشتون؟!راحت بشین .

میرم به اتاقم,در را می کوبم,می خوام یه کاری کنم,کمتر آسیب بزنه,خالی کنم خودم را,تا آرامتر بشم....بتونم کنترلش کنم.

کشوی دراور را باز میکنم و لباس های تازه تا کرده ام را پخش زمین میکنم.

ساری در را باز میکنه....."آخه چی شده؟باز چی کار کردی؟"

دستم را جلوی دهنم میگیرم ,خیلی سخت و تند نفس می کشم..یه 10 دقیقه ای همین جوری ام....گلوم درد عجیبی داره.

می رم حمام و در را از پشت می بندم,بابا می آد توی اتاق چند بار صدام می کنه,در تراس و بقیه اتاق ها را باز میکنه......

با وحشت می آد طرف حمام(ندیدم,اما میدونم وحشت کرده)

محکم در را می کوبه و هم زمان با فریاد میگه:"مرجان,مرجان"

نمی تونم تحمل کنم,در را باز می کنم,تا خیالش راحت باشه.....کار احمقانه ای نکردم....

فقط نگاهم میکنه....میشینم روی صندلی و میگم:آمدم این جا که نبینمتون!

مامان با بغض میاد کنارم,بقلم میکنه,"باشه,هرچی تو بگی,هرچی تو بخوای,اصلا یه چیزی بگیر که تو خانه هم بپوشیش"

محکم بقلش می کنم و تو آغوش من.........اشک می ریزه......

دیگه تمومه...هرچی نظریه و ساختار ذهنی و کوفت و زهر مار عاقلانه است.

تحمل ناراحتی شون را ندارم.

باهم میریم خرید,دو دست لباس مجلسی میخرم و یک مانتو....راضی برمی گردیم.

 

پ.ن: این پایانه,تمام چیز هایی هست که می خواهم,بی انصاف نیستم ,خیلی وقت ها به نقع ام تموم میشه و گاهی یه جوری,یه جوری که نه سیخ بسوزه ,نه کباب!.......و این بار هم ,آنها راضی بودند........همین کافیه,تا خوشحال باشم.

 

 

۲.راه کجاست؟کدام است؟

نوشتم,بعد از حدودا 1 ماه نوشتم,امروز چندم مرداد است؟؟! نمی دانم!

شاید 5 ام و شاید 6 ام؟!

آدرس بلاگ را تغییر دادم,نوع متن هایم را تغییر دادم و نوشتم

آدم هایی که در زندگی ات می شناسی,حتی اگر ازشون فرار کنی,مثل همون پازل گم شده که گفتم,دوست داری یه روز ببینیشون,دوباره!

و این روز خیلی خیلی دیر باشد,پیر باشی؟!,نه!

دقیقا مطمئن نیستم که در پیری بمیرم,بیشتر فکر می کنم در جوانی خواهم مرد.

و خیلی زود..... .

شاید وقتی که زندگی برایم فوق العاده شده باشد.....شاید زمانی که دوست دارم ,بمانم و لذت ببرم ....

وشاید زمانی که راه را پیدا کرده باشم.

آن وقت سخت خواهد بود.

اما ,الان,در این سال ها,از 17 سالگی ام,هر لحظه منتظر مرگ ام و تنها یک دلیل داشتم……برای تمام زمان هایی که مرگ را احساس می کردم و نخواستم بمیرم.

این گونه مردن را دوست ندارم.کاری انجام نشده دارم.همه ی زندگی ام,از زمانی که خود را شناختم,به دنبال این کارم.

گاهی در لبخند زدن هایم در هنگام عصبانیت,گاهی با بخشش ام,حتی اگر همه به حق می دانستند عصبانیت ام را,

گاهی با عشقی که به همه ورزیدم..........

و زمانی در اردبیل با تلاشی که کردم,برای آخرین بار,برای آخرین امتحان,برای باهم بودن....و درست زمانی که مطمئن بودم,

راه دیگری ندارم,خواهش های او هم بی فایده بود.

 

و عشق تنها چیزی است که در تمامی زمان ها و در تمامی حالات ام جذب ام کرد.

عشق بورزم,با همه ی وجودم دوست داشته باشم,چهره ی انسانی را ببینم.

پشت نقاب را ببینم,نقض ها و ضعف ها را ستایش کنم و هر لحظه به یاد بیاورم......مطمئن باشم,که هیچ برتری نداریم....هیچ برتری نیست!

 

ضعف و حسرت,عشق و شادی!

حسرت روزهای گذشته ام,زندگی هایی که از دست دادم و هر لحظه مرا می کشاند,هر لحظه به طرف خودش می کشاندم.

کاش می توانستم همه را جبران کنم,

     تمام کاستی هایم را,همه ی آنچه را که اشتباه کردم.

  

شروعی دوباره در کار نیست,

                                           کاش بتوانم پایانی خوش داشته باشم.

 

و هر روز و هر لحظه ,در سال های اوج جوانی ام,در ابتدای بلوغ عقلی ام و شاید در مواردی جسمانی ام,میان سالی را تجربه می کنم.

           در مهر سکوت لبانم,در لبخند های یکنواخت ام

                     و حتی در تشنج های هر روزه ام

                                                                 فریادم,

                                                                                       فریادی به وسعت طوفان های دریایی

و من! زنی تنها,با موهایی پریشان نگاهم

                                   درون قایقی,در نزدیکی صخره ای سخت,در جدال طوفان

                          با صورتی سیلی باد و باران خورده,هم چنان ایستاده ام

                                                                                     و پشت به صخره,به ابدیت می نگرم !

 

پ.ن:می تونستم ساعت را نگاه کنم و یا تاریخ را بدانم,اما چیزی مانع از این است که بخواهم بدانم چه قدر به پایان

نزدیک تر شده ام.