نوشتم,بعد از حدودا 1 ماه نوشتم,امروز چندم مرداد است؟؟! نمی دانم!
شاید 5 ام و شاید 6 ام؟!
آدرس بلاگ را تغییر دادم,نوع متن هایم را تغییر دادم و نوشتم
آدم هایی که در زندگی ات می شناسی,حتی اگر ازشون فرار کنی,مثل همون پازل گم شده که گفتم,دوست داری یه روز ببینیشون,دوباره!
و این روز خیلی خیلی دیر باشد,پیر باشی؟!,نه!
دقیقا مطمئن نیستم که در پیری بمیرم,بیشتر فکر می کنم در جوانی خواهم مرد.
و خیلی زود..... .
شاید وقتی که زندگی برایم فوق العاده شده باشد.....شاید زمانی که دوست دارم ,بمانم و لذت ببرم ....
وشاید زمانی که راه را پیدا کرده باشم.
آن وقت سخت خواهد بود.
اما ,الان,در این سال ها,از 17 سالگی ام,هر لحظه منتظر مرگ ام و تنها یک دلیل داشتم……برای تمام زمان هایی که مرگ را احساس می کردم و نخواستم بمیرم.
این گونه مردن را دوست ندارم.کاری انجام نشده دارم.همه ی زندگی ام,از زمانی که خود را شناختم,به دنبال این کارم.
گاهی در لبخند زدن هایم در هنگام عصبانیت,گاهی با بخشش ام,حتی اگر همه به حق می دانستند عصبانیت ام را,
گاهی با عشقی که به همه ورزیدم..........
و زمانی در اردبیل با تلاشی که کردم,برای آخرین بار,برای آخرین امتحان,برای باهم بودن....و درست زمانی که مطمئن بودم,
راه دیگری ندارم,خواهش های او هم بی فایده بود.
و عشق تنها چیزی است که در تمامی زمان ها و در تمامی حالات ام جذب ام کرد.
عشق بورزم,با همه ی وجودم دوست داشته باشم,چهره ی انسانی را ببینم.
پشت نقاب را ببینم,نقض ها و ضعف ها را ستایش کنم و هر لحظه به یاد بیاورم......مطمئن باشم,که هیچ برتری نداریم....هیچ برتری نیست!
ضعف و حسرت,عشق و شادی!
حسرت روزهای گذشته ام,زندگی هایی که از دست دادم و هر لحظه مرا می کشاند,هر لحظه به طرف خودش می کشاندم.
کاش می توانستم همه را جبران کنم,
تمام کاستی هایم را,همه ی آنچه را که اشتباه کردم.
شروعی دوباره در کار نیست,
کاش بتوانم پایانی خوش داشته باشم.
و هر روز و هر لحظه ,در سال های اوج جوانی ام,در ابتدای بلوغ عقلی ام و شاید در مواردی جسمانی ام,میان سالی را تجربه می کنم.
در مهر سکوت لبانم,در لبخند های یکنواخت ام
و حتی در تشنج های هر روزه ام
فریادم,
فریادی به وسعت طوفان های دریایی
و من! زنی تنها,با موهایی پریشان نگاهم
درون قایقی,در نزدیکی صخره ای سخت,در جدال طوفان
با صورتی سیلی باد و باران خورده,هم چنان ایستاده ام
و پشت به صخره,به ابدیت می نگرم !
پ.ن:می تونستم ساعت را نگاه کنم و یا تاریخ را بدانم,اما چیزی مانع از این است که بخواهم بدانم چه قدر به پایان
نزدیک تر شده ام.
سلام.
خوبی؟
قشنگ بود .
گاهی احساسی گاهی مصور.
منم شعرام گاهی فقط احساسه گاهی احساس و تصویر .
مثلا همین آخری تصویری تر بود تا احساسی ولی بی احساسم نبود.
من منتظر شعر می مونم تا بیاد دست من نیست که چه جوری میشه .
سعی می کنم بخونم و بنویسم تا پخته بشه شعرام.
آدما هر کدومشون به یه چیزی مشهور می شن که دارن و برجسته تر از بقیه چیزاشونه مطمئن باش اگه یزید امام حسین رو نکشته بود الان به اسم شاعر معروف بود.
ولی حرفم اون نبود گفتم تو به تقدیر اعتقاد داری یا نه.
منتظرم
دارم راجع بهش فکر می کنم!
سلام خوشحالم که برگشتی
سر فرصت کلی میتونیم از اون بحثهای داغ 30یا 30 بکنیم
با خوشحالی منتظرم
بحث با دوستی که معتدله خوشآینده
فقط کافی ست باران باشی و بر همه کاسه های خالی بباری ... مهم نیست کدام کاسه از آن کیست؟!!
سلام !
مرجان عزیز همیشه دیدن پشت نقاب آدما خوب نیست و ممکنه ما رو رنج بده یه وقتایی تو جهل زندگی کنیم هم بد نیست چون درد خیلی از ماها زیاد دونستنه متاسفانه . به هر حال خوش اومدی .
جهل!
این بدتر از دانستن حقیقت زجر آوره
سلام .
خیلی خوشحالم که اومدی و سر زدی . باعث افتخارمه که لینکم تو وبلاگ شما جاخوش کنه . من عادت دارم هر کسی که میاد تو وبلاگم سر میزنه رو لینک می کنم تا نمک گیرش کنم . شما هم لینک شدید
باز هم منتظر حضور گرمتون هستم
با تشکر
مطلب ساز
ممنونم
به نظر من:اینکه بخواییم برای فقط یک چیز زنده بمونیم یه شکست محسوب میشه...زندگی ماله ما نیست که بخواییم داشته باشیم یا نه... ولی ما میتونیم (یعنی اجازه داریم) برای خودمون توی این دنیا یه اهدافی رو تعیین کنیم و برای اون اهداف بجنگیم(البته این اجازه رو هم داریم که خسته بشیم و جا بزنیم)... من میگم میتونه کار درستی باشه که ما برای رسیدن به یه هدف بلند از زندگیمون هم بگذریم ولی اصلا درست نیست که برای نداشتن یک چیز (هر قدر هم که مهم باشه) از زندگی سیر بشیم...زندگی یه نعمته..من معتقدم : این که شما توی تار و پود زندگی و جامعه و خلقت و... فکر میکنین خیلی ارزشمنده،ارزش پیر شدن رو هم داره...و اینکه افرادی که به همه چی میگن بیخیال تا جوون بمونن واقعا آدمای احمقین..ولی باید واقع بین بود و توی رویا زندگی نکرد
به نظر من:نقابی که ظاهر آدما رو میگیره در واقع ساخته خود اون فرده و اگه شما یه شخصی رو تصور میکنین در واقع اون شخص خواسته یا ناخواسته خودش این نوع تصور رو در شما ایجاد کرده(نمیدونم تونستم منظورم رو برسونم یا نه؟؟؟)... پس برای رسیدن به باطن یک شخص همیشه لازم نیست که نقابش رو برداریم...
شعرای جالبی دارین،آفرین
ممنون آقای قرنلیخ!
از نظر های جالب و کاملتون
خوب میشد شما هم وبلاگ بسازید,البته اگر ندارید
سلام
مطلب ساز آپدیت شد .
به گزارش خبرگزاری ما ، وبلاگ مطلب ساز امروز عصر با دو مطلب جدید آپدیت شد . نبوغ ایرانی و 100 سال طول کشید . این خبرگزاری افزود چنانچه دوستانی که به این وبلاگ می آیند و نظر نمیدن و میرن ، به دستور باریتعالی قرار است سر پل صراط پاسخ گوی نویسنده وبلاگ باشند . ایشان اضافه کرد اگر نظری هم نداشتید یه چیزی بنویسید . او همچنین افزود که خیلی نامردی اگه نظر ندی .