نیستان ... !

نیستان،فریادی است سکوت...روحی است دور افتاده از جان...در فغان تو ناله ها می زند.

نیستان ... !

نیستان،فریادی است سکوت...روحی است دور افتاده از جان...در فغان تو ناله ها می زند.

۳.پوشش(قسمت اول)

در چند ماه آینده,چند تا مجلس داریم.

عروسی 2 تا از پسر عمه هام و دختر عمه و دختر خاله ام,به علاوه چند تایی نامزدی و عقد کنون...ان شائ الله!

و اگر زن باشی,الان چه بحثی داریم؟..........لباس!

با مامان و بابا نزدیک به 2 هفته است که جرو بحث  راجع به خرید لباس داریم.فکر کنم از 5 یا 6 سال پیش,لباس مجلسی نخریدم و همون یک دست لباس را که همون حدود با کلی جر خریدم,دست کم در 30 تا مجلس پوشیدم و به قول خاله ام:"تا رنگ های طرح روی پاپیون اش را همه ی فامیل می شناسند."

و مامان از عروسی قبلی,2 ماه پیش,عروسی پسر خاله ام,اتمام حجت کرده بود که دیگه نمی شه,این لباس را بپوشی,کسی به خودت چیزی نمی گه,اما ,همه  به ما میگن,که آخه چرا واسه این بچه لباس نمی گیری؟,یا نکنه "ساری" (مخفف "سار سارک",خواهرم) را بیشتر دوست داری؟,خودت مثل جوون ها می گردی و مرجان را مثل پیرزن ها!آره؟!,این لباس را آخه چه قدر دیگه باید بپوشه؟!

و بابا هم صبرش طاق شد.

این که مامان چه قدر روش گذاشت و آش را داغ ترش کرد,اصلا مهم نیست.

این که افراد فامیل(نزدیکانم)که احتمالا این سخنان را فرمودند,من را می شناسند و.....,خیلی مهم نیست.

مهم برام این بود و هست که "من چی می خواهم؟!",چی دوست دارم بپوشم و چرا!.......چه قدر لباس پوشیدنم,فکر کردنم,صحبت کردنم,رفتار کردنم ,به خودم,به آنچه که می خواهم باشم,به هدفم نزدیکه!این تنها چیزیه که برام مهمه!

از سال ها پیش این بحث ها را داریم,تقریبا از 11 سالگی ام.

نزدیک به 2 یا 3 سالی سعی کردم,خودم را تغییر بدهم......اما نشد.

بابا میگه:" آخه دختر,یه کم طبیعی رفتار کن,6 میلیارد نفر در جهان اشتباه می کنند و تو درست میگی؟!,درست یا غلط همینه,باید لباس مجلسی بخری....باید مانتو و لباس های نو بگیری."

ومامان میگه:"آدم خجالت میکشه باهات تو خیابان راه میره,اگر قرار نیست بخری,عروسی نمی آی,هیچ جای دیگه هم نمی ریکلاس,کتاب خانه,پارک,امام زاده,....,هیچ جا."

بابا هم تایید می فرمایند.

عصبانی میشم,یه مدتیه که کنترل عصبانیت برام سخت شده,لباس می پوشم,می خوام برم بیرون,بابا می ایسته جلوم و میگه:"نمی شه...گفتم هیچ جا نمی ری."

و فکر کنم داد زدم:"نمی تونی یه چند سالی,همین جوری تحمل ام کنی تا برم از پیشتون؟!راحت بشین .

میرم به اتاقم,در را می کوبم,می خوام یه کاری کنم,کمتر آسیب بزنه,خالی کنم خودم را,تا آرامتر بشم....بتونم کنترلش کنم.

کشوی دراور را باز میکنم و لباس های تازه تا کرده ام را پخش زمین میکنم.

ساری در را باز میکنه....."آخه چی شده؟باز چی کار کردی؟"

دستم را جلوی دهنم میگیرم ,خیلی سخت و تند نفس می کشم..یه 10 دقیقه ای همین جوری ام....گلوم درد عجیبی داره.

می رم حمام و در را از پشت می بندم,بابا می آد توی اتاق چند بار صدام می کنه,در تراس و بقیه اتاق ها را باز میکنه......

با وحشت می آد طرف حمام(ندیدم,اما میدونم وحشت کرده)

محکم در را می کوبه و هم زمان با فریاد میگه:"مرجان,مرجان"

نمی تونم تحمل کنم,در را باز می کنم,تا خیالش راحت باشه.....کار احمقانه ای نکردم....

فقط نگاهم میکنه....میشینم روی صندلی و میگم:آمدم این جا که نبینمتون!

مامان با بغض میاد کنارم,بقلم میکنه,"باشه,هرچی تو بگی,هرچی تو بخوای,اصلا یه چیزی بگیر که تو خانه هم بپوشیش"

محکم بقلش می کنم و تو آغوش من.........اشک می ریزه......

دیگه تمومه...هرچی نظریه و ساختار ذهنی و کوفت و زهر مار عاقلانه است.

تحمل ناراحتی شون را ندارم.

باهم میریم خرید,دو دست لباس مجلسی میخرم و یک مانتو....راضی برمی گردیم.

 

پ.ن: این پایانه,تمام چیز هایی هست که می خواهم,بی انصاف نیستم ,خیلی وقت ها به نقع ام تموم میشه و گاهی یه جوری,یه جوری که نه سیخ بسوزه ,نه کباب!.......و این بار هم ,آنها راضی بودند........همین کافیه,تا خوشحال باشم.