نیستان ... !

نیستان،فریادی است سکوت...روحی است دور افتاده از جان...در فغان تو ناله ها می زند.

نیستان ... !

نیستان،فریادی است سکوت...روحی است دور افتاده از جان...در فغان تو ناله ها می زند.

۶.عهد من

باز هم نمی دانم چندم مرداد است,حتی برام فرقی نمی کنه ساعت چند است؟

تنها روزهایی که 8 صبح باید برم دانشگاه,زمان مهم میشود.

8صبح,چند روز دیگه در هفته,زمانی که به باشگاه می روم!

بقیه ی اوقاتم برای خودم است.هر جور که بخواهم مصرف اش می کنم....درست مثل پول هایم.

زیاد پول دور می ریزم...به غیر از کتاب...بقیه ی مخارج ام چیزی بهم اضافه نمی کنه.......اگه کم نکنه!

مدیریت پول,مدیریت زمان!

چه قدر این دو به هم شباهت دارند..........اصلا انگار یک مفهوم اند در دو کالبد جدا ازهم!

آدمی که برای پول خرج کردنش ارزش قائل نیست....نمی دونه یا درک نمی کنه پول ثمره ی کار کردن است ,کار کردن انسان های زیادی برای آنچه که تو امروز در دستت داری!

و زمان,شاید یکی از سوگند هایی است که با خدا بستم......عهد هایی که تنها عاقلان به آن وفادارند

"عاقلان آنهایند که به خدا وفا می کنند,پیمان حق را نمی شکنند."رعد_20

عهد هایی که با او بستم......زمانی که مشتاقانه از او خواستم به دنیا بیایم

زمانی که از او خواستم در عهد آخر بیایم.....خواستم شاهدی باشم بر مدعای خوب بودن !

شاید این بود,میثاق من با او,چه طور از زمان ام,از زمان محدودم,از موهبت اش به من, استفاده کنم؟!

درست مثل این که چه طور پولم,مقامم,شخصیت ام و انسانیت ام را خرج کنم!!!

 

پ.ن:برای ارسال نظر خصوصی از گزینه ی "ارتباط با من در نت"استفاده کنید.

 

۵.عشق !واقعی است یا هوس!

 

هم چنان نمی دانم چندم مرداد است,همین قدر می دانم که فردا  رهسپار دانشگاه ام!

داشتم اس ام اس های دوست راهنمایم را در دفترچه ام پاک نویس می کردم که به این اس اش رسیدم:

"با کسی ازدواج کن,عاشق کسی باش,که حاضر باشه اگه خدای نکرده به جایی رسیدی که نیاز داشتی,برات لگن بزاره."

با خواندنش جا خوردم....اولین بار هم جا خوردم...مثلا نمی شد یه تابیر مناسب تری به کار بگیره.

جواب:نه!

گاهی باید همین جور گفت تا تاثیر لازم را داشته باشه و باعث بشه بری تو فکر.

شاید معادل این جمله,......"برای کسی تب کن,که برات بمیره"....باشد.

اما خداییش آن چیزی که باعث شد فکر کنم,جمله دوستم بود.

به اخلاق فکر کردم......یعنی کسی در بدترین حالت روحیت که هیچ جور کنترل ات دست خودت نیست,تحمل ات کنه...........ماه های گذشته من.......2سال پیش(فوت دایی ام)………حالت عصبانیت ام,لحن صحبت ام.....یه جاهایی واقعا بد دهن بودم,نه درست تر بد فکر بودم.......فکرم پر بود از بد دهنی ها,نفرین ها!


هر روز در ذهنم تکرار می شد,خیلی سعی کردم که این طور نباشه,اما بود.

آیا واقعا کسی هست که آن قدر ما را دوست داشته باشه,در همچین لحظات بحرانی ای تحمل مان بکنه و کمک مان باشد؟!

احتمالا باید بگم:بله,اما می گم:نه!

این وقت ها بهتره بزاری بری,یه گوشه ای گم و گور بشی,به تماس هیچ احدالناس ای  جواب ندی,به جز یه دوست  یا مشاور ,پدر یا مادرت,کسی که راحت باهاش صحبت کنی و خودت را درمان کنی.

اما اگر از لحاظ جسمانی دچار مشکل شدی؟آن وقت چی؟

کی باید بتونه کمک کنه؟!

تمام کسانی را که می شناختم,در گزینه مشکل جسمانی رد شدند........گزینه ی حالت بد روحی که برای هرکسی ممکنه  پیش بیاد.....کمی فراتر از درک است.

عشق شاید تنها موردی است که 0 است یا 100!

گزینه ی وسطی وجود ندارد,شاید این راز خاص بودن بعضی از زوج هاست.

۲.راه کجاست؟کدام است؟

نوشتم,بعد از حدودا 1 ماه نوشتم,امروز چندم مرداد است؟؟! نمی دانم!

شاید 5 ام و شاید 6 ام؟!

آدرس بلاگ را تغییر دادم,نوع متن هایم را تغییر دادم و نوشتم

آدم هایی که در زندگی ات می شناسی,حتی اگر ازشون فرار کنی,مثل همون پازل گم شده که گفتم,دوست داری یه روز ببینیشون,دوباره!

و این روز خیلی خیلی دیر باشد,پیر باشی؟!,نه!

دقیقا مطمئن نیستم که در پیری بمیرم,بیشتر فکر می کنم در جوانی خواهم مرد.

و خیلی زود..... .

شاید وقتی که زندگی برایم فوق العاده شده باشد.....شاید زمانی که دوست دارم ,بمانم و لذت ببرم ....

وشاید زمانی که راه را پیدا کرده باشم.

آن وقت سخت خواهد بود.

اما ,الان,در این سال ها,از 17 سالگی ام,هر لحظه منتظر مرگ ام و تنها یک دلیل داشتم……برای تمام زمان هایی که مرگ را احساس می کردم و نخواستم بمیرم.

این گونه مردن را دوست ندارم.کاری انجام نشده دارم.همه ی زندگی ام,از زمانی که خود را شناختم,به دنبال این کارم.

گاهی در لبخند زدن هایم در هنگام عصبانیت,گاهی با بخشش ام,حتی اگر همه به حق می دانستند عصبانیت ام را,

گاهی با عشقی که به همه ورزیدم..........

و زمانی در اردبیل با تلاشی که کردم,برای آخرین بار,برای آخرین امتحان,برای باهم بودن....و درست زمانی که مطمئن بودم,

راه دیگری ندارم,خواهش های او هم بی فایده بود.

 

و عشق تنها چیزی است که در تمامی زمان ها و در تمامی حالات ام جذب ام کرد.

عشق بورزم,با همه ی وجودم دوست داشته باشم,چهره ی انسانی را ببینم.

پشت نقاب را ببینم,نقض ها و ضعف ها را ستایش کنم و هر لحظه به یاد بیاورم......مطمئن باشم,که هیچ برتری نداریم....هیچ برتری نیست!

 

ضعف و حسرت,عشق و شادی!

حسرت روزهای گذشته ام,زندگی هایی که از دست دادم و هر لحظه مرا می کشاند,هر لحظه به طرف خودش می کشاندم.

کاش می توانستم همه را جبران کنم,

     تمام کاستی هایم را,همه ی آنچه را که اشتباه کردم.

  

شروعی دوباره در کار نیست,

                                           کاش بتوانم پایانی خوش داشته باشم.

 

و هر روز و هر لحظه ,در سال های اوج جوانی ام,در ابتدای بلوغ عقلی ام و شاید در مواردی جسمانی ام,میان سالی را تجربه می کنم.

           در مهر سکوت لبانم,در لبخند های یکنواخت ام

                     و حتی در تشنج های هر روزه ام

                                                                 فریادم,

                                                                                       فریادی به وسعت طوفان های دریایی

و من! زنی تنها,با موهایی پریشان نگاهم

                                   درون قایقی,در نزدیکی صخره ای سخت,در جدال طوفان

                          با صورتی سیلی باد و باران خورده,هم چنان ایستاده ام

                                                                                     و پشت به صخره,به ابدیت می نگرم !

 

پ.ن:می تونستم ساعت را نگاه کنم و یا تاریخ را بدانم,اما چیزی مانع از این است که بخواهم بدانم چه قدر به پایان

نزدیک تر شده ام.

1.سلام و شروعی در بلاگ اسکای

به نام خداوند رحمان و رحیم,جلال و جمال,قهار,.......!


و نام های خدا بسیارند و هرکدام صفتی از صفات او را درخشان تر می کنند


شاید هیچ وقت موقع دعا نگوییم,خداوند قهار,این صفتی از خداوند است که هیچ وقت نمی خواهیم با آن روبرو شویم

یادمه وقتی برای اولین بار زیارت عاشورا را خواندم و بعدش با این دسته از صفات و نام های خدا آشنا شدم,با خودم فکر می کردم که آخه واسه چی این همه خشونت؟!

وقتی معلم ام بهم گفت:خدا به یزید اجازه بخشیده شدن نداد,جوری زمانش را پر کرد که هرگز نتونه توبه کنه

به خودم می گفتم:کاش یه راهی براش پیدا می شد...کاش می شد که بخشیده بشه


حتی واسه بدترین آدم های دنیا هم این صفات را نمی خواهم,شاید خیلی بین مون فرقی نباشه


هنوزم نمی دونم اگه من هم آنجا بودم چه انتخابی می کردم؟!

شاید بدتر از یزید بودم

یا شاید هم یه راه سومی پیدا می کردم!

آیا می تونستم مثل حر باشم؟!

و هزار تا سوال این جوری تو ذهنمه که هر لحظه با تضاد هاشون,باهم کلنجار می رن!


اما همه چیز به همین جا ختم نمیشه!

تا حالا شاید حداقل برای یک بار هم برامون پیش آمده باشه:

کاری را اشتباه بدونیم,انسانی را به خاطر عمل زشتش ترد کنیم,بدون این که موقعیتش را در نظر بگیریم

و بعد,یه کم بعد,همون ماجرا جور دیگه اش برای خودمون پیش آمده باشه

و آن وقت مرد می خواد که خودش را از اون اوضاع خلاص کنه,مردی که شاید ما نباشیم


از نام شروع کردم که برسم به خودم

به نامم,"مرجان"

شاید بیشتر خودم را با "رعد تندر" بشناسم,یا "شب تاب"

حتی امضائ های دفترچه هام با نام "مرجان"نبود


"مرجان"باشم یا "شب تاب" یا حتی "رعد تندر" فرقی نمی کنه

همه ی اعمالم با منه,حتی اگه خودم را به خاطرشون نبخشم,حتی اگه تا سالیان برای اشتباهاتم و برای اشتباهات انسان غصه بخورم

حتی اگر بترسم از قبیح دانستن کاری,شاید در آینده ای خودم به همون قباحت انحامش بدم


اما در هر حال "من" همیشه همراهم خواهد بود و تمام گناهان انسان از اولین تا آخرین


و این جاست که باز خودم را هم ردیف یزید می بینم,همان قدر که با حر همراه ام

 همون قدر شیطان ام که فرشته ای هستم


و عاشورا این جا بود,در همین لحظه!

و من یزید بودم, صداقتم را و انسانیتم را فدا کردم

برای لحظه ای,برای داشتن مقامی که شاید تمام سلامتی ام در گرو آن هست

اما بار دیگر عاشورا می آید؟؟؟!

شاید بار دیگر کودکم در گرو باشد و آن وقت باز هم یزید خواهم بود؟!

و چه قدر سخت است مانند "حسین(ع)"بودن,مانند او نماز خواندن و کلمات را ادا کردن

آن قدر مشکل نیست

که با زبان او فکر کردن!



مطلبی رادر نت خواندم,به صورت پی دی اف هست

و البته می دونم مغرضانه است و در جاهایی نادرستی های اساسی با تاریخ دارد

دنبال اصل ماجرا هستم.......دربارش اگر مطلبی یا کتابی را می شناشید که می تونه کمک باشه

خوشجالم می کنید معرفی کنید