نیستان ... !

نیستان،فریادی است سکوت...روحی است دور افتاده از جان...در فغان تو ناله ها می زند.

نیستان ... !

نیستان،فریادی است سکوت...روحی است دور افتاده از جان...در فغان تو ناله ها می زند.

۴.پوشش(قسمت دوم)

ضروری نوشت:خواهرم ؛ساری؛ با رتبه ۵۰۰ در گروه علوم انسانی مجاز شد

این خوشحالیم و این لحظات,بهترین های عمرم هستن!


 

چرا لباس نمی خرم؟؟؟ چرا دوست ندارم لباس بگیرم؟؟؟

غالبا این سوال را مامان یا ساری می پرسند!

موضوع اصلا لباس نیست,فقط فکر می کنم تا زمانی که مانتو یا شلواری دارم که قابل استفاده است..(پاره نشده است)...خریدن  لباس دیگری, کار بی خودی است.

مانتو(این به همه انواع چادر تعمیم دارد),از نظرم,تنها یک پوشش است,چیزی که به اصطلاح سران دولت مان باید بپوشم تا مثلا جلوی تحریک مردان ایرانم را بگیرد!

مانتو,چادر,فرقی میانشان نیست,سال ها ی عمرم در تلاقی بین این دو گذشت!


و الان می دانم....به هیچ کدام اعتقادی ندارم...هر جایی,با توجه به صلاح دیدم,از هر کدام استفاده می کنم..

اجبار,اجباره.........و هر دوی این ها برای من اجباره!

آیا اصلا حجاب "چادر" هست؟.....حجاب "مانتو"  است؟.......شایدم هردوشه؟.....گزینه جالب  : هیچ کدام!

به نظرتون مسخره نیست جای مسائل مهم تر,جای سردرگمی که خیلی از ما را گرفتار خودش کرده

جای بحث راجع به تفریح ما(هنوز نمی دانیم تفریح چیه؟,چه طور باید تفریح کنیم؟ و کجا؟!) و راجع به شادی ما!

خداییش ما گریه کردن را خوب بلدیم اما شادی را نه!

اصلا این قدر به غم عادت کردیم که شادی یادمون رفته......جای خوب ,بد فکر می کنیم و بد هم می بینیم!

و خیلی مسائل مهم تره دیگه!

هر چند وقت,شاید برای منحرف کردن مردم از کلاه هایی که سر ایرانمون میره,در تی وی ملی یه بحث راه می اندازیم که حجاب برتر چیه!

آن هم کسانی که خودشون حجاب درون را دریدن,اصل حجاب را نادیده گرفتن,درخت تو خالی اند,اما ظاهر پر برگی دارند.

 

شاید حجاب در ساده گی نهفته است,ساده گی که خواندیم و شنیدیم بارها و بارها:

ساده گی که علی(ع) داشت,زهرا(س) داشت.

حجابی که در یکی از داستان های کتاب فارسی دبستانمان بود(متولدین دهه 60 حتما خواندنش)

کدوم سال بود؟......یادم نمی آد.

درباره ی انیشتن بود.از او سوال کرده بودند که چرا این کت کهنه را می پوشی؟

او گفته بود: در این شهر کسی مرا نمی شناسد,پس فرقی نمی کند.

و بعد در جای دیگری,باز(به گمانم) همان شخص این سوال را پرسیده بود.

و او گفته بود: در این شهر همه مرا می شناسند,پس فرقی نمی کند.

کلمه به کلمه داستان را به یاد ندارم,اما مضمونش همین بود.

و این شد نگاه من به لباس!

شاید این قدر علی (ع) را برایم بزرگ کرده بودند,که از او این درس را نگرفتم

اما کسی با انیشتن کاری نداشت,راستش انیشتن براش سودی نداشت تا با زیاد گفتن اش خراب اش کنند.........

شاید مثل عدالت,اسلام,خدا,حق,شهید,شهادت,حجاب و.......هزارن مفهوم زیبای دیگه که از دست رفت در تکرار بی مفهوم!

 

و یه جورایی ساده گی این دانشمند شد سر لوحه ی زندگیم.

این قدر به این عقیده,معتقد شدم,که هرگاه بر خلاف آن عمل کردم....

عصبانیت های بی مورد,خود گم گشتگی و هزار تا درد دیگه سراغم را گرفت.

 

پ.ن: لطفا فقط آنچه را که نوشتم برداشت کنید........من هنوز اسما مسلمانم!

املا نوشت:در مکان ویرگول ها کمی مکث کنید...ممنون!

ضروری نوشت:برای ارسال نظر خصوصی از گزینه ؛تماس با من در نت؛ بالای صفحه بلاگ سمت راست چهارمین گزینه استفاده کنید

 

۳.پوشش(قسمت اول)

در چند ماه آینده,چند تا مجلس داریم.

عروسی 2 تا از پسر عمه هام و دختر عمه و دختر خاله ام,به علاوه چند تایی نامزدی و عقد کنون...ان شائ الله!

و اگر زن باشی,الان چه بحثی داریم؟..........لباس!

با مامان و بابا نزدیک به 2 هفته است که جرو بحث  راجع به خرید لباس داریم.فکر کنم از 5 یا 6 سال پیش,لباس مجلسی نخریدم و همون یک دست لباس را که همون حدود با کلی جر خریدم,دست کم در 30 تا مجلس پوشیدم و به قول خاله ام:"تا رنگ های طرح روی پاپیون اش را همه ی فامیل می شناسند."

و مامان از عروسی قبلی,2 ماه پیش,عروسی پسر خاله ام,اتمام حجت کرده بود که دیگه نمی شه,این لباس را بپوشی,کسی به خودت چیزی نمی گه,اما ,همه  به ما میگن,که آخه چرا واسه این بچه لباس نمی گیری؟,یا نکنه "ساری" (مخفف "سار سارک",خواهرم) را بیشتر دوست داری؟,خودت مثل جوون ها می گردی و مرجان را مثل پیرزن ها!آره؟!,این لباس را آخه چه قدر دیگه باید بپوشه؟!

و بابا هم صبرش طاق شد.

این که مامان چه قدر روش گذاشت و آش را داغ ترش کرد,اصلا مهم نیست.

این که افراد فامیل(نزدیکانم)که احتمالا این سخنان را فرمودند,من را می شناسند و.....,خیلی مهم نیست.

مهم برام این بود و هست که "من چی می خواهم؟!",چی دوست دارم بپوشم و چرا!.......چه قدر لباس پوشیدنم,فکر کردنم,صحبت کردنم,رفتار کردنم ,به خودم,به آنچه که می خواهم باشم,به هدفم نزدیکه!این تنها چیزیه که برام مهمه!

از سال ها پیش این بحث ها را داریم,تقریبا از 11 سالگی ام.

نزدیک به 2 یا 3 سالی سعی کردم,خودم را تغییر بدهم......اما نشد.

بابا میگه:" آخه دختر,یه کم طبیعی رفتار کن,6 میلیارد نفر در جهان اشتباه می کنند و تو درست میگی؟!,درست یا غلط همینه,باید لباس مجلسی بخری....باید مانتو و لباس های نو بگیری."

ومامان میگه:"آدم خجالت میکشه باهات تو خیابان راه میره,اگر قرار نیست بخری,عروسی نمی آی,هیچ جای دیگه هم نمی ریکلاس,کتاب خانه,پارک,امام زاده,....,هیچ جا."

بابا هم تایید می فرمایند.

عصبانی میشم,یه مدتیه که کنترل عصبانیت برام سخت شده,لباس می پوشم,می خوام برم بیرون,بابا می ایسته جلوم و میگه:"نمی شه...گفتم هیچ جا نمی ری."

و فکر کنم داد زدم:"نمی تونی یه چند سالی,همین جوری تحمل ام کنی تا برم از پیشتون؟!راحت بشین .

میرم به اتاقم,در را می کوبم,می خوام یه کاری کنم,کمتر آسیب بزنه,خالی کنم خودم را,تا آرامتر بشم....بتونم کنترلش کنم.

کشوی دراور را باز میکنم و لباس های تازه تا کرده ام را پخش زمین میکنم.

ساری در را باز میکنه....."آخه چی شده؟باز چی کار کردی؟"

دستم را جلوی دهنم میگیرم ,خیلی سخت و تند نفس می کشم..یه 10 دقیقه ای همین جوری ام....گلوم درد عجیبی داره.

می رم حمام و در را از پشت می بندم,بابا می آد توی اتاق چند بار صدام می کنه,در تراس و بقیه اتاق ها را باز میکنه......

با وحشت می آد طرف حمام(ندیدم,اما میدونم وحشت کرده)

محکم در را می کوبه و هم زمان با فریاد میگه:"مرجان,مرجان"

نمی تونم تحمل کنم,در را باز می کنم,تا خیالش راحت باشه.....کار احمقانه ای نکردم....

فقط نگاهم میکنه....میشینم روی صندلی و میگم:آمدم این جا که نبینمتون!

مامان با بغض میاد کنارم,بقلم میکنه,"باشه,هرچی تو بگی,هرچی تو بخوای,اصلا یه چیزی بگیر که تو خانه هم بپوشیش"

محکم بقلش می کنم و تو آغوش من.........اشک می ریزه......

دیگه تمومه...هرچی نظریه و ساختار ذهنی و کوفت و زهر مار عاقلانه است.

تحمل ناراحتی شون را ندارم.

باهم میریم خرید,دو دست لباس مجلسی میخرم و یک مانتو....راضی برمی گردیم.

 

پ.ن: این پایانه,تمام چیز هایی هست که می خواهم,بی انصاف نیستم ,خیلی وقت ها به نقع ام تموم میشه و گاهی یه جوری,یه جوری که نه سیخ بسوزه ,نه کباب!.......و این بار هم ,آنها راضی بودند........همین کافیه,تا خوشحال باشم.

 

 

۲.راه کجاست؟کدام است؟

نوشتم,بعد از حدودا 1 ماه نوشتم,امروز چندم مرداد است؟؟! نمی دانم!

شاید 5 ام و شاید 6 ام؟!

آدرس بلاگ را تغییر دادم,نوع متن هایم را تغییر دادم و نوشتم

آدم هایی که در زندگی ات می شناسی,حتی اگر ازشون فرار کنی,مثل همون پازل گم شده که گفتم,دوست داری یه روز ببینیشون,دوباره!

و این روز خیلی خیلی دیر باشد,پیر باشی؟!,نه!

دقیقا مطمئن نیستم که در پیری بمیرم,بیشتر فکر می کنم در جوانی خواهم مرد.

و خیلی زود..... .

شاید وقتی که زندگی برایم فوق العاده شده باشد.....شاید زمانی که دوست دارم ,بمانم و لذت ببرم ....

وشاید زمانی که راه را پیدا کرده باشم.

آن وقت سخت خواهد بود.

اما ,الان,در این سال ها,از 17 سالگی ام,هر لحظه منتظر مرگ ام و تنها یک دلیل داشتم……برای تمام زمان هایی که مرگ را احساس می کردم و نخواستم بمیرم.

این گونه مردن را دوست ندارم.کاری انجام نشده دارم.همه ی زندگی ام,از زمانی که خود را شناختم,به دنبال این کارم.

گاهی در لبخند زدن هایم در هنگام عصبانیت,گاهی با بخشش ام,حتی اگر همه به حق می دانستند عصبانیت ام را,

گاهی با عشقی که به همه ورزیدم..........

و زمانی در اردبیل با تلاشی که کردم,برای آخرین بار,برای آخرین امتحان,برای باهم بودن....و درست زمانی که مطمئن بودم,

راه دیگری ندارم,خواهش های او هم بی فایده بود.

 

و عشق تنها چیزی است که در تمامی زمان ها و در تمامی حالات ام جذب ام کرد.

عشق بورزم,با همه ی وجودم دوست داشته باشم,چهره ی انسانی را ببینم.

پشت نقاب را ببینم,نقض ها و ضعف ها را ستایش کنم و هر لحظه به یاد بیاورم......مطمئن باشم,که هیچ برتری نداریم....هیچ برتری نیست!

 

ضعف و حسرت,عشق و شادی!

حسرت روزهای گذشته ام,زندگی هایی که از دست دادم و هر لحظه مرا می کشاند,هر لحظه به طرف خودش می کشاندم.

کاش می توانستم همه را جبران کنم,

     تمام کاستی هایم را,همه ی آنچه را که اشتباه کردم.

  

شروعی دوباره در کار نیست,

                                           کاش بتوانم پایانی خوش داشته باشم.

 

و هر روز و هر لحظه ,در سال های اوج جوانی ام,در ابتدای بلوغ عقلی ام و شاید در مواردی جسمانی ام,میان سالی را تجربه می کنم.

           در مهر سکوت لبانم,در لبخند های یکنواخت ام

                     و حتی در تشنج های هر روزه ام

                                                                 فریادم,

                                                                                       فریادی به وسعت طوفان های دریایی

و من! زنی تنها,با موهایی پریشان نگاهم

                                   درون قایقی,در نزدیکی صخره ای سخت,در جدال طوفان

                          با صورتی سیلی باد و باران خورده,هم چنان ایستاده ام

                                                                                     و پشت به صخره,به ابدیت می نگرم !

 

پ.ن:می تونستم ساعت را نگاه کنم و یا تاریخ را بدانم,اما چیزی مانع از این است که بخواهم بدانم چه قدر به پایان

نزدیک تر شده ام.

1.سلام و شروعی در بلاگ اسکای

به نام خداوند رحمان و رحیم,جلال و جمال,قهار,.......!


و نام های خدا بسیارند و هرکدام صفتی از صفات او را درخشان تر می کنند


شاید هیچ وقت موقع دعا نگوییم,خداوند قهار,این صفتی از خداوند است که هیچ وقت نمی خواهیم با آن روبرو شویم

یادمه وقتی برای اولین بار زیارت عاشورا را خواندم و بعدش با این دسته از صفات و نام های خدا آشنا شدم,با خودم فکر می کردم که آخه واسه چی این همه خشونت؟!

وقتی معلم ام بهم گفت:خدا به یزید اجازه بخشیده شدن نداد,جوری زمانش را پر کرد که هرگز نتونه توبه کنه

به خودم می گفتم:کاش یه راهی براش پیدا می شد...کاش می شد که بخشیده بشه


حتی واسه بدترین آدم های دنیا هم این صفات را نمی خواهم,شاید خیلی بین مون فرقی نباشه


هنوزم نمی دونم اگه من هم آنجا بودم چه انتخابی می کردم؟!

شاید بدتر از یزید بودم

یا شاید هم یه راه سومی پیدا می کردم!

آیا می تونستم مثل حر باشم؟!

و هزار تا سوال این جوری تو ذهنمه که هر لحظه با تضاد هاشون,باهم کلنجار می رن!


اما همه چیز به همین جا ختم نمیشه!

تا حالا شاید حداقل برای یک بار هم برامون پیش آمده باشه:

کاری را اشتباه بدونیم,انسانی را به خاطر عمل زشتش ترد کنیم,بدون این که موقعیتش را در نظر بگیریم

و بعد,یه کم بعد,همون ماجرا جور دیگه اش برای خودمون پیش آمده باشه

و آن وقت مرد می خواد که خودش را از اون اوضاع خلاص کنه,مردی که شاید ما نباشیم


از نام شروع کردم که برسم به خودم

به نامم,"مرجان"

شاید بیشتر خودم را با "رعد تندر" بشناسم,یا "شب تاب"

حتی امضائ های دفترچه هام با نام "مرجان"نبود


"مرجان"باشم یا "شب تاب" یا حتی "رعد تندر" فرقی نمی کنه

همه ی اعمالم با منه,حتی اگه خودم را به خاطرشون نبخشم,حتی اگه تا سالیان برای اشتباهاتم و برای اشتباهات انسان غصه بخورم

حتی اگر بترسم از قبیح دانستن کاری,شاید در آینده ای خودم به همون قباحت انحامش بدم


اما در هر حال "من" همیشه همراهم خواهد بود و تمام گناهان انسان از اولین تا آخرین


و این جاست که باز خودم را هم ردیف یزید می بینم,همان قدر که با حر همراه ام

 همون قدر شیطان ام که فرشته ای هستم


و عاشورا این جا بود,در همین لحظه!

و من یزید بودم, صداقتم را و انسانیتم را فدا کردم

برای لحظه ای,برای داشتن مقامی که شاید تمام سلامتی ام در گرو آن هست

اما بار دیگر عاشورا می آید؟؟؟!

شاید بار دیگر کودکم در گرو باشد و آن وقت باز هم یزید خواهم بود؟!

و چه قدر سخت است مانند "حسین(ع)"بودن,مانند او نماز خواندن و کلمات را ادا کردن

آن قدر مشکل نیست

که با زبان او فکر کردن!



مطلبی رادر نت خواندم,به صورت پی دی اف هست

و البته می دونم مغرضانه است و در جاهایی نادرستی های اساسی با تاریخ دارد

دنبال اصل ماجرا هستم.......دربارش اگر مطلبی یا کتابی را می شناشید که می تونه کمک باشه

خوشجالم می کنید معرفی کنید

8.شاید شروع

امروز ب دنبال این بودم ک بلاگی جدید بیافرینم ...

اما دست بر قضا یکی از بلاگ هایی ک از دستم در رفته بود و حذف نشده بود را یافتم .


نامم را تغییر دادم و نامی را گذاشتم ک احتمالا با آن شناخته می شوم.

دیگر به دنبال پنهان کردن چیزی نیستم ...

فرار کردن هایم فایده ای ندارد...

از چیزی فرار نمیکنم،از خودم فرار میکنم...

از لحظات پنهانی ک مغزم مرا می خورد..

با فکر ها و فکر ها و فکر ها ...


پنهانی ازدواج کرده ام و اگر معجزه ای روی ندهد ،جدایی خیلی نزدیک است.

بویش را حس میکنم و قلبم ازرده خاطر می شود.